| « حکایت یک پرترۀ از یاد رفته »
| نقد فیلم « چـهرۀ کارین »
| نویسنده: آریاباقـری
| نمره ارزیابی: 4 از 4 (☆☆☆☆)
در آغاز، این تصویر است که جولان میدهد، نه –برخلاف ساراباند- که موسیقی آغازگر باشد. موسیقی کمی بعدتر به آن مضاف میشود.
موسیقی بیش از آنکه داستانی و دراماتیک باشد گرتههایی از یک تراژدی را در خود به همراه دارد. تراژدی اتوبیوگرافیک که نه از دل قصهها بلکه از دل گذشتهها و زندگی سپری شده سر برآورده است. با مضامینی از عشق، ایثار، تنهایی، مردسالاری، غم و از یادرفتگی.
اگر برگمان، ساراباندِ باخ را «موسیقی من»، برای چهارصدا-چهار کاراکتر میداند؛ «صورتکارین» یا «چهره کارین» تکنوازیِ شخصی برگمان است. تنها برای یک شخص-یک صدا. چنانکه این موسیقی است که با حیات و طراوتِ زندگی کارین نواخته میشود. نوای موسیقی پیانویی که در سطرسطر زندگی جاریست و میان هرعکسی از شخصیتهای یک آلبوم کهنه و بزرگِ خانوادگی جریان دارد. گویی هر زندگی یک موسیقی است و برگمان این بار موسیقی –زندگی – کارین را انتخاب کرده است.
برگمان، حال از پس دوئتهای دراماتیک خود، سراغ تکنوازیِ شخصی از یک زندگی میرود که نقش و اهمیت او در زندگی برگمان، فراتر از درام است. از این روست که دوئت «صورت کارین» با روایت تصویری – بیهیچ کلامی- دوئتی میان موسیقی و سکوت است. سکوتی که هم ناشی از عدم اوست و غیاب، و هم برآمده از حیات اوست و حضور. میل برگمان به صورتها در اینجا – صورت کارین – نیز به نقطۀ اوجِ شخصی سازیِ خود میرسد. او بسراغ صورت کسی میرود که برایش فراتر از هنر است و سینما. چه بسا هنر و سینما را نیز در جنگل خاطراتِ خویش جستجو میکند. و چه کسی خاصتر از : مادر.
برگمان نمیگذارد گذر زمان، گرد خود را روی صورت «کارین» بیاندازد تا در تندباد زندگی، کارین از یادها محو گردد. برگمان، مثل همیشه از صورت ها، شخصیت ها – و گذشتهشان - را واکاوی میکند. اینجا نیز از صورت «کارین» به گذشته اش: شادی ها، خنده ها، محوشدن ها، حسرت ها و دریغهای او نقب میزند. حال اگر در ساراباندِ برگمان، موسیقی نه مکمل حسی بلکه ترجمان تصویریِ موسیقی میشد (امر سختی که از لحاظ فرمی برای هر فیلمسازی شدنی نیست)؛ در «صورت کارین» موسیقی بدل به مکمل حسی- چه بسا متمم –تصاویر میشود. چنانکه برخی از دیزالوها و زومها، جدا از گذر زمان، با لحظاتِ حساس زندگی.کارین، همتافت و همگام میشوند. آنطور که اگر موسیقی نبود، شرح و ادراک فرمال آن لحظه دچار گسست و تزلزل میشد و یا سبب شبهه و انحرافِ حسی در اثر میشد.
برگمان از زمان سپری شده – با خاطرات اش – دزدی میکند تا حس جاریِ نبود مادر را در زندگی، با ساخت «صورت کارین» به حسی سرشار از بودنها تبدیل کند. بودنها و دیدنهای مادری که گویی چشمانش در خلال عکسها، در گذر زمان، همچنان انتظار مواجهه و رویارویی با فرزند خود –برگمان – را میکشد. حس دریغ شدهای که برگمان را بصورت وارونهای وا میدارد تا مواجهۀ خود – و مخاطب – را با مادرش، از طریق این فیلم میسر سازد. طبق گفتۀ خودش (در فانوس خیال) پس از مرگ پدرش، او آلبومهای خانوادگیشان را میدزدد تا با ماده خامهای دوربین و لنزهای مختلف، راجع [احساسات] مادرش، که در صورتش همه چیز هویداست، فیلمی بسازد. با دوربین هشت میلی متری و لنزهایی مخصوص. دزدیای دیگر، از همان کودک تنبیه شدهای که گاهی احساساتِ وافر خانواده از او دریغ میشد. حال با فوت پدرش، برای یک میل سرکوب شده که مجددا سرباز زده، دزدی میکند. دزدی برای بیان احساساتِ مگوی خود – و مادرش.
گویی میرود تا با ورود به قابها و عکسهایی از زندگیِ کارین، مادرش را بار دیگر ملاقات کند. آنهم نه دیدنی گذرا (که بدل به دیدنِ مادر هم میشود)؛ بلکه دیدنی نامیرا و مانا. آنقدر مانا که مادرش از دل عکسها بیرون میآید تا ما را ببیند و حرفِ دلش را با مخاطبِ غایب بگوید. یک همصدا، یک همرفیق، یک همدرد. برای همین برگمان گذشته را از صورتها واکاوی میکند. چون احساسات و اسرار مگویی دارند که خواستار دیالوگند، بیآنکه کلامی بر زبان بیاید. حال این بار نیز نوبت به «صورت کارین» رسیده است تا صورت اورا از آلبوم عکس – که دزدیده بود– بدزدد.
برگمان صورت مادرش را از ایام جوانی تا ایام پیری – و مجدد بازگشت به لحظاتی خاص از جوانی – از قابِ عکسِ میرای زندگی میدزدد تا آن را در قاب نامیرای سینما، برای همیشه [برای خود] زنده نگه دارد. گویی سهمش را با «صورت کارین» از آلبوم خانوادگیشان برداشته است. اما برای که؟ اول برای خود. این نیاز مبرم زیستی-هنری اوست که حسرتها و محرومیتهای عاطفیِ زندگیِ خودرا، از دل واقعیتِ نامحسوس خود که گویی آنچنان باید و شاید قدردان مادرش نبوده است، بدل به امرواقعِ [همیشه] محسوسش میکند. تا از آنچه گمان میکند با مادرش، آنچنان که باید یادگاری نگذاشته؛ با عکسها و از دل آنها – خاطرات – برای خود یادگاری بسازد. هالهای بیزمان و همیشگی، همچو پوسترِ فیلم که پیکرۀ کارینِ جوان را با ژستی مونالیزایی، موقر و آدابدان درون هالهای بیضی شکل از دریچۀ تاریخ – برای خود –بیرون کشیده است.
اگر در اثر «ساراباند»، تصویر به یاریِ فرجامدهیِ موسیقی میآمد تا ساراباندِ برگمان از دل ساراباندِ باخ زاده شود، در «صورت کارین» این موسیقی است که به کمک تصاویر – عکسهای متجسد – میآید تا با نوای ممتد، یکنواخت و تکنوازگونۀ خود، احساساتِ ناگفته و در گلو خفه شدۀ کارین – و برگمان- را احیا کند.
احیایی که برگمان با توانمندیِ سینماتیک خود (آنطور که حتی هوش تکنیکالش از مأخذ حسها و حساسیتهایش ارتزاق میکنند) عکسها را با جنس موسیقی، نحوۀ زومها و چگونگیِ دیزالوها از جمودِ درونِ قابِ عکس رها کرده و به حرکت در میآورد. درست بسان زندگی. گویی این چشمان برگمان است که با انتخاب سلسله عکسهایی از تاریخ خانوادگی، بدرستی به زندگی غریب، مظلومانه و دیکتهایِ مادرش که برای – و به جای- هرکس از فرزندانش زندگی کرده نقب میزند. از اینرو برگمان از دل جورچین عکسها سرگذشت مادر را برای خود میسازد -و تداعی میکند-.
برگمان حسِ شخصی خود را جامۀ تکنیک میپوشاند و با زومهایی که به صورت مادرش، کارین، میکند اورا در آغوش میکشد تا کسی یا چیزی – پدرش، خواهرش یا مرگ - این بار مادر را از او نگیرد. سینما برای برگمان این مجال گذر از دریغ و فقدان همیشگی مادر را فراهم میکند. زیرا نمیتواند در عرصۀ زیستناش مادرش را فراموش کند. برای او مادر همیشه حاضر است. یک حاضرِ غایب که حتی مرگ نیز نتوانسته است مادرش را از برگمان جدا کند. درست همانگونه که «آنا» را نتوانسته از هنریک و کارینِ ساراباند جدا کند.
میتوان ساراباند را بطرز شگرفی عصارهای از تمام کارنامۀ زیستی-هنری برگمان تلقی کرد – که بخصوص اثرات «صورت کارین 1984» درآن بیداد میکنند. هرچند که بیشترین ارجاع و وابستگیِ متنیِ ساراباند به «صحنه هایی از یک ازدواج» است. با همان دو بازیگر قویِ گروه خود – ارلاند یوزفسون و لیو اولمان–. چنانکه میتوان حتی اینطور گفت که «ساراباند»، ادامۀ روایتِ «صحنه هایی از یک ازدواج» است که کهولت سن، بازیگران – و خود برگمان – را پخته کرده و به فخامت رسانده است.
حتی در «ساراباند» نیز میتوان ردپای نامحسوس مادرِ برگمان، کارین، را با همعنوانیِ نامش روی شخصیتِ نوۀ «یوهان» دید. برای همین «ساراباند» را بیش از اینکه نسخۀ ثانیِ «صحنه هایی از یک ازدواج» بدانیم؛ باید اثری شخصی از جناب برگمان بدانیم. حال برگمان که در هشتاد و پنجمین سال از زندگیِ هشتاد و نُه سالۀ خود بوده؛ نتوانسته از یاد و نام مادرش گذر کند و همچنان با او در حال زندگی است. چهبسا، حال که فرتوت شده بیشتر از دورۀ جوانی اش مادر را در کنار خود حس میکند. همانطور که پیری، قرینِ کودکی است و نیاز مبرم به مادر، جاریست.
اگر دیگر فیلمسازان – غالبا اروپایی- با مضامینی مثل مرگ و زندگی، نیستی و هستی، عشق و نفرت، خدا و شیطان و... از تنور شعارزدگی و فلسفهبافیهایی توصیفی – نه سینمایی - ارتزاق میکنند؛ برگمان با عمدۀ این مفاهیم زندگی کرده است. تجربهاش کرده است و آنهارا بدل به قوهای نامیرا در درون خود، که بیمحابا بر روحش میتابند، کرده است. برگمان نه با مفهومسازی و بازیهای تفننی، بلکه با خاص کردن آن مفاهیم بر دل و جانِ خود –و قصهاش-، با آنها کلنجار میرود. از این رو برگمان، خلاف دیگر فیلمسازان، سراغ این مفاهیم نمیرود تا خودنمایی کند. او این مفاهیم را در زندگی و استمرار حیاتِ خود جاری میدیده و آنهارا کشف کرده است تا در خرقۀ سینما آنها را التیام دهد. برای همین میگوید که «اگر وارد تئاتر و سینما نمیشدم، قطعا دیوانه میشدم.» تا بنوعی اجنه های درونش را آرام کند – و نه سرکوب !
فیلم «صورت کارین» مصداق همین مسئله است. چرا که برگمان سراغِ اگزیستانس مادرش رفته است تا بار دیگر هستی اورا – از دل رخدادهای زندگی اش – کالبدشکافی کند. این بار نیز مثل اکثر آثارش زندگی و مرگ را در کنار یکدیگر بصورت یک سوژۀ خاص – نه عام- جستجو میکند. و همچنان چه سوژهای خاصتر از: مادر .
و حال که پدرش فوت شده (و دیگر کسی نیست که اورا تنبیه کند)، او آخرین دزدیاش –آلبوم عکس خانوادگی – را انجام میدهد؛ همچو یک کودک. برگمان که شصت و هشت سال دارد، همچنان کودک است و دزدی میکند - تا مادرش را نگاه کند-. نگاهی آنقدر گرم، گیرا و کشدار که گویی یارای دل کندن از آن را ندارد. از اینرو آن را فیلمی کوتاه، بیکلام و مستند میکند. چراکه هرچه کلام است در صورت – و چشمان – مادر است. آنقدر کشدار که برگمانِ خروجیِ نگاه ممتدش به عکسهای مادر را، در گذر زمان با ساخت «صورت کارین» به نگاهِ ما به مادرش – و نگاه مادرش به ما - گره میزند. این خود، اصلِ اساسیِ سمپاتیِ «صورت کارین» است. چنانکه اینگمار برگمان به نرمی با عکسها، با اندک ادوات و اسبابِ تکنیکی، دیوار چهارم را برای مخاطب در مینَوردد و بااینکه شیدای نگاه مادر است، مخاطب را بیواسطه (با محوکردنِ خود در همچشمیاش با مخاطب) با مادرش، کارین، روبرو میکند.
اگر ساراباند را تنها اُپرت برگمان، در عرصۀ هنر هفتم بدانیم؛ «صورت کارین» تصنیفِ بلامنازعِ مادر اوست. صرفا برگمان میانجی آن [تصنیف] شده است تا رد نگاههای اورا از دل عکسهایی خاص و متمرکز بر زندگیاش، ترتیل و واکاوی کند. اینبار هیچ قصۀ دراماتیکی در کار نیست، بلکه درامْ جاری در زندگی است. درام، خودِ زندگی است.
سرگذشتی که در آغاز – همچو آغاز جوانی - چشمان و صورتها میخندند و در سرازیریِ زندگی، دیگر «لبخند کارین، به چشمهایش نمیرسد، کارین در مجموعۀ متلاطمی از عکسهای خانوادگی ناپدید میشود» - گویی خودش را ناپدید کرده – و «دهانش در عکسهای اخر – عکس گذرنامۀ کارین – با تردید لبخند میزند». گویی مرارتها و رنجهای گردونۀ زندگیْ ریختار صورتش را، دگرگون ساخته است. چنانکه دیگر رمق و لبخند ندارد. کارینی که به برگمان همیشه میگفت «تو باید به عکسها لبخند بزنی»، حال این جمله تمنای برگمانی میشود که چشم در چشم مادر، در آخرین عکسش، انداخته است. و چه چیز بهتر و مهیبتر از تکنیک «دیزالو» که صورت فرتوت و رنجکشیدۀ اورا قرینۀ برگمانِ خردسال و خودِ مادر، در شادترین لحظاتِ زندگیاش کند؟ صورتی به دونیم تقسیم شده که سهمی واحد از مسرتِ مادر و پسر دارد. لحظهای که شادی و رضایتش متقابل و دوسویه است. از مادری که [فرزندش] خواستار احیای لحظاتِ شیرین زندگیاش است و پسری که دلش برای آغوش او تنگ شده است. چه بسا با این دیزالو، برگمان هم لحظاتِ شیرینِ مادر را زنده میکند و هم حسِ سنگینِ دلتنگیِ خودرا، تسکین میدهد.
اگر از «ساراباندِ» باخ، وارد دنیای ساراباندِ برگمان میشویم (و بالعکس)؛ در «صورت کارین» با کارین و سیمایش، کمکم از دل جمع، وارد دنیایِ شخصیِ او میشویم. برگمان از چهره به سرگذشتِ کارین نقب میزند؛ امری که در ساراباند پیشرفت میکند. زیرا در «ساراباند» برگمان از ذاتِ موسیقی - که مدیومی بیصورت است و هیئت مادی ندارد - به فرایندِ خلق سوژۀ «ساراباند» نقب میزند. همانطور که سیر فرم رو به ابژکتیویته است.
حال اگر در «ساراباند»، موسیقی سوژه است و سپس تصاویر - و عکسها - با گذار از خاطرات، ابژه میشوند؛ در «صورت کارین»، مادر - و چهرهاش - سوژه است. همه چیز تصاویرْ متجسد اوست؛ نه تصاویری متحرک. این عکسها هستند که در ساختاری سوبژکتیویته، با گلچینسازی برگمان، یکی پس از دیگری به جلو میآیند و پدیدار میشوند. بدین سبب ما با دو روایت مواجهیم. یکی روایتِ خود فیلم، که برگمان با بازکردن آلبوم واردش میشود؛ و دیگری روایتِ زندگیِ کارین- از دل احضارِ برگمان -. یک زمان حال و یک زمان ماضی. تضادی میان گذشته و اکنون، و احیای گذشته. احیایی که استعداد آن را دارد روایت دوم – روایتِ کارین – را سوبژکتیوِ برگمان کند. گویی نه خودِ عکسها، بلکه سیر حرکت دوربینِ عکسها بازخوانی و بازمرورِ برگمان است از سرگذشتِ مادر. چهبسا اگر لحظۀ بازکردن آلبوم نبود میتوانستیم اینطور تلقی کنیم که تمام فیلم سوبژکتیو است؛ اما اگر بخواهیم بصری-سینماتیک رأی دهیم، چنین نیست. چرا که برگمان مشاهده و حضورِ خود کارین را- با بهره از چهرهاش- در زمانِ حال، جان و جریان میبخشد.
دوربین در «صورت کارین» با اینکه اکثرا در مواجهه با کارین، آیلول/همسطح چشم است اما به نشانۀ صرف عکسبرداری عمل نمیکند. از اینرو دوربین، چیزی فراتر از یک دوربین عکاسی ظاهر میشود و دامنۀ نفوذ او بر زندگی کارین از طریق ارتباط چشمیاش، فراتر از یک وسیلۀ تکنیکی میرود. چهبسا این حس برگمان معلول احساساتی باشد که کارین آنها را تنها با چشمانِ دردمندِ خود، با دوربین به اشتراک گذاشته است - برخلاف چشمانِ «آنا». چشمان «آنا» اگر در «ساراباند»، متجسد؛ فیگوراتیو و فیکس شده در گذشته جلوه میکرد؛ چشمانِ «کارین» از تجسد و انجماد بیرون میآید و در لحظه – اکنون – با مخاطب به دردِدل مینشیند.
چشمان متجسد و فریزشدۀ «آنا» سبب میشد که هرکدام از شخصیتها – هنریک و کارین – سوبژۀ خود از آنا را عینیت بخشند اما در «صورت کارین»، چشمان «کارین» بااینکه متجسد است اما فریز شده نیست. همین میشود که در لابلای عکسها با دوربینِ احیاگرِ برگمان، چشمها به سخن میآیند. چه بسا سیر حرکت دوربین کاووشگر برگمان، با زوم-این و دیزالوها صورت اورا به حرکتی نرم و جنبشی ظریف، از حرارت پشت گرمیِ گونهها و لرزشِ آنیِ لبها و لبخندها، وا میدارد.
در شاهکارِ بلامنازعِ برگمان، «ساراباند»، عمدۀ دیزالوها و زوم-این و زوم-اوتهایی که روی قاب عکسِ «آنا» ظاهر میشود، سوبژکتیو است و POVدارد. با صورتی نسبتا کج، سری متمایل به راستِ قاب، با لبخندِ محو و ژکوند – که گریز به مونالیزا میزند – با بکگراندی فولوشده که در دلِ گذشتهای تمام فیدشده، از غبار زمان، پرترۀ نازدودنیِ «آنا» پدیدار میشود. چهرۀ محوناشدنی که همچنان در پندار و شالودۀ ذهنیِ کارین و هنریک سیطره دارد و [چهرهاش] همچنان شفاف و آیینهگون، بیهیچ لکه و کاستی زنده مانده است. اما در «صورت کارین»، عمدۀ دیزالوها و زومها، نه تنها سوبژکتیو نیست بلکه در مواجههای بینابین - و معلق - از زمان حال و گذشته سیالیت دارد. گویی برگمان پیوسته مواجهۀ خودرا با گذشتهاش (با همه ریز جزئیات و جوانبش) به تعلیق درآورده است تا آنچه از صورت کارین به یادگار میگذارد نه سوبژکتیو، بلکه ابژۀ سیر زندگیِ غریبانۀ او باشد.
«آنا» همچو خود برگمان که رویاهای تکرارشونده دارد؛ رویای تکرارشوندۀ کاراکترهای «ساراباند» است. اما در «صورت کارین»، برگمان دست به کار سختتری، از این لحاظ، میزند. او به صرف نمایش رویدادهای دستچین شده از زندگیِ کارین، نه تصویرِ سوبژه بلکه تصویری تماما ابژه از زندگیِ محو شده در گذر زمانِ کارین را - که عکسها تا حدی قادرند بصورت گذرا ثبت کنند – به حرکت و تکاپو در میآورد. از این رو «صورت کارین» روایت لحظههاست. لحظاتی چنان گرم و گیرا و عمیق در زندگیِ کارین، که بااینکه از آنها گذر کرده است اما تاثیر آن بر احوالات و برگمان رسوب کرده است.
روایتی که بیش از آنکه بدل به نوستالژی شود، پهلو به تراژدی میزند. بااینکه در گذشته سیر میکند و ظاهرا نوستالژیِ برگمان است اما از نوستالژیک بودن گذر میکند و در زمانِ حال خرقۀ استمرار به تن میکند. خیرگیِ چشمان «آنا» در ساراباند اگر از مدخل «تصور» باشد (تصور او، اعمال و حیاتش)؛ خیرگیِ چشمان «کارین» در صورت کارین از مدخل «تصدیق» است. تصدیق اعمال و احساسات او که دوربین نیز آنها را شاهد است. گویی کارین به دوربین نگاه نمیکند، بلکه به چیزی فراتر از آن و به آن وتَرهایِ دوربین خیره گشته و آن را میپاید.
تفاوت یک شخصیت دراماتیک با اتوبیوگرافیک در اینجاست. شخصیت دراماتیک، درون جهانِ بستۀ متن اثر، باید بتواند از خلال تار و پودِ درام به اوجِ اعتلای حسی خود با کاراکترها – و سپس مخاطبین – برسد تا به یک خودکفایی و خودبسندگی دست یابد. اما شخصیت اتوبیوگرافیک، آن خودکفایی و خودبسندگیاش ذاتی است. در نتیجه درام برایش بیمعنی است. او درام را پس زده و از گذار از آن، به زیستن مشغول شده است. زیستنی مهیب که بقول «هنریک ایبسن» همتای «با اشباح نیروهای ظلمت درآویختن» است. این مدل زیستن را برگمان تماما میفهمد.
سیمای شخصیت «آنا» کاملا مشخص است که نمایشی و فیگوراتیو است. حرارت صورتِ یک انسانِ ملموس و درخورِ حیات را به نسبت چهرههای دیگر ساراباند ندارد. قداستی سوبژکتیو دارد. لذا «آنا» مأوای ذهنیِ تمامی شخصیتهای ساراباند – حتی «ماریان» - میشود. برگمان نمیخواهد لکه یا ذرهای از امیال و انگارههای منفی بر صورت «آنا» بنشیند. در نتیجه صورت او باید – چه در تصویر، چه در نظرگاهِ ذهنی شخصیتها – بیهیچ کم و کاستی جلوه کند. ژستِ فریز شده «آنا» در فیگور، سبب میشود که چشمانش از کوچکترین جوششِ حس وجودی و جوهری - نه انسانی - تهی شوند. اما در تکتک عکسهایی که برگمان از صورت مادرش، کارین، (به همراه دیگر شخصیتها: اریک، عمه، مادربزرگهایش) نشان میدهد؛ این چشمها و چهرهها (مخصوصا چهرۀ کارین) هستند که دریچهای برای شرح پنهان ماجرا میگشایند. دریچهای رو به رنجها، بیکَسیها، بیگانگی و تنهایی. درحالی که چشمان فیکس و فریز شدۀ «آنا» هیچ دریچۀ حسی را به روی مخاطب باز نمیکند. چیزی که نشانۀ حیات و روح او در کالبد عکس باشد.
تفاوت اینجاست که شخصیتهای دراماتیک، باید در درام حل و هضم شوند تا به قرینِ یک زندگی بدل شوند و جان و جهان گیرند. اما شخصیتهای اتوبیوگرافیک نظیر: کارین؛ دیگر احتیاجی به درام ندارند. آنها در [مصائب] زندگی، [تجسم] خودِ - درام و - زندگی اند. خود برگمان هم این مسئله را بدرستی دریافته است.
از این رو کاستی را تبدیل به امتیاز کرده و هیچ فلشبکی از «آنا» در ساراباند دیده نمیشود. این نکتهای بس مهم است. گویی فلش بک برای زندگان است، نه اموات. تصاویر دیگر یارای ابژکتیویتۀ اموات را ندارند. (ایکاش این نکته را برگمان حین ساختِ «مهرهفتم» میفهمید که ذات مرگ اصلا ابژهشدنی نیست) از این رو عمده روایاتِ مربوط به «آنا»، نقلی و سوبژکتیو است. برگمان به «آنا» حیات و استمرار فعلی نمیدهد و اورا در سطح همان قابِ عکس نگه میدارد. عکسی که بر جهانِ همۀ بستگانش همچنان سیطره دارد. اما چه شده که «کارین» از این قاعده مستثنی نمیشود؟ آیا او را از «امرِ واقع» و جهانِ درام استخراج کرده یا از دلِ عکسهای نهفته در واقعیت بازیافته است؟
در «صورت کارین»، نه تنها شاهد هیچ فلشبکی نیستیم، بلکه روایتِ آن بالذاته در فلشبک و گذشتهای نانهاده و نامرئی سیر میکند. ما دو منظرنگاه داریم. یکی درآغاز که دستی آلبوم را باز میکند و دیگری قدم گذاشتن در جهان – صورت - کارین است. از این روست که برگمان سعی دارد از دل گذشته، مادرش را احیا کند - دوربین نیز به زیبایی و ظرافت مادر را، از دنیای عکسها –اموات - احضار میکند. در «ساراباند» احضار «آنا» ساحتی سوبژکتیو دارد، که امری سختتر در سینماست، اما در «صورت کارین» از خلال عکسها، ساحتی کاملا ابژکتیو دارد. برگمان با عکسها، تونلی از حال به گذشته – و از گذشته به حال - میزند و همچنان مسئله، درد و نبودِ مادرش را برای امروزِ ما، با اکسیرِ دگرگونسازِ سینما، دغدغه میکند.
اگر برگمان در «ساراباند» از طریق یک عکس – آنا – و روایاتِ نقلیِ راجع او، آنای دیروز را در امروز[مان] بصورت بالقوه و نادیدنی پدیدار و زنده میکند. در «صورت کارین» این عکسها هستند که بیهیچ روایت نقلی-شفاهی، بصورت کاملا خَموش و بصری - جز میاننویسها - برای مخاطب هویت، درد و احساساتِ مگویِ مادر را مجددا پدیدار و احیا میکند. اگر در «ساراباند» روایات مربوط به «آنا» را بیشتر در درامِ داستان و عقبۀ شخصیتها باید جستجو میکردیم؛ در «صورت کارین» روایات مربوط به مادر، به فراتر از جهانِ متن اثر دستیازی میکند.
اگر ساراباند اثری از ساحت دراماتیک به اتوبیوگرافیک است؛ صورت کارین، عکس آن است. آنطور که در مواجهۀ اول با «صورت کارین» نیز میتوان آن را اثری دید که گرتههایی از درام – کشمکش - را در خود دارد (با حداقل بهرههایی که از تکنیک سینما). برگمان نخست مخاطب را با خانوادهای سوئدی، در عامترین شکل ممکن آشنا میکند و سپس به سرگذشتِ [سیمای] زنی که نامش «کارین» است نقب میزند. سیمایی که نقطۀ عزیمت دوربین، از تمام خانوادهْ روی اوست. از کودکی تا کهنسالیاش – نه مرگ-. برگمان روایت را در نمایش خاندانِ دانمارکی-سوئدیِ اجدادیاش، به تدریج از عام به خاص میبرد. سپس با کیفیت و چگونگیِ روایتِ پشتِ عکسها، چهرۀ اتوبیوگرافیکالِ اثر فاش میشود. اگر از همان آغاز دوربین به کارین میپرداخت و در شروعِ روایتِ کارین از آب و اجدادش شروع نمیکرد؛ این شبهه پیش میآمد که برگمان سعی دارد از زنی به اسم «کارین» شخصیتی دراماتیک و داستانی بسازد. اما برگمان این سیر را از ساحتِ دراماتیک به نفع – و به زبان- اتوبیوگرافی برمیگرداند. او پیوند را نمیبُرد و با مقطوعالنسلی کارین را تافتۀ جدابافته نمیکند، برعکس از دل تسلسل خاندان با کارین جوش میخورد. از این روست که «صورت کارین» را بیشتر از دراماتیک بودن، باید اثری کاملا شخصی و مستندگون از خودِ برگمان درنظر بگیریم، که آگاهیِ بیننده از زندگیِ شخصی برگمان هم، میتواند چاشنیِ مضافی از این مسکّنِ سیزده و اندی دقیقهای باشد. چاشنیای که برگمان برای تسکینِ دل و جانِ خود ساخته است، تا مخاطب.
اساسا فیلمهای برگمان، در عین اینکه همیشه آینهای از باطن و زیست اورا انعکاس میدهند اما تماما یکه، قائم بالذات و مستقل از یکدیگر به حیات میرسند. با وجود بررسیِ جزئیات و تحلیلِ آثار او همچنان میتوان به کلیتی راستین از جهان تجربی-هنری او رسید. «صورت کارین» مصداق مؤکد این مسئله است. اثری که گویی با «ساراباند» - آخرین اثر برگمان – به بلوغ میرسد. گویی ساراباند نوبتش آن بوده که آخرین باشد، تا بذر «صورت کارین» بدرستی با گذار از آثار «فریادها و نجواها»، «فانی و الکساندر» و «پس از تمرین»، و در نهایت با «ساراباند» به ثمر بنشیند.
در «ساراباندِ» باخ، موسیقی ساحتی سوبژکتیو دارد که گویی تصاویر «ساراباندِ» برگمان از دلِ آن زاده میشوند. بنابراین موسیقی، جامۀ تصویر میپوشد. اما در «صورت کارین» این نمودْ سادهتر و برعکس است. آنطورکه دراینجا تصاویر(عکسها) بر موسیقی صحه میگذارند تا موسیقی را به حرکت بیندازند. به همین علت ما میبینیم که برخی از عکسها با تمام درنگهایی که برگمان با زوم-اینهایی که میکند فاقد موسیقی – و روحِ زیستن – هستند. گویی همانگونه که پدر برگمان – اریک - با سلطۀ خود بر خانه و خانواده، اکسیرِ زیستن را از زندگی برگمان دریغ کرده است؛ برگمان نیز با درنگهایی که روی صورتِ مستبدِ پدرش، در جامۀ یک کشیش، با نمایی لوانگل میکند– که مثل هیتلر ایستاده –اکسیرِ زیستن را با حذفِ موسیقی از او، تصاویر، مخاطب – و حتی خود او – دریغ میکند. تا عینا هرآن حسی را که در گذرزمان پشت عکسها جاری بوده را با حذف موسیقی و تداومِ زومها و دیزالوهایش انعکاس دهد.
فیلم چگونه آغاز میشود؟ تصویر روشن شده و روی برگۀ کاغذی اداری میفتد که حالت سند دارد. سکوت است و حرکت نرم دوربین به انتهای کاغذ. در حین حرکت دوربین به نرمی دیزالو میکند و لنزش کمی به نوشتارهای روی کاغذ نزدیکتر میشود. گویی توجهش به بخشی از این کاغذ جلب شده است. در نتیجه روی آن دقت – زوم – میکند. به شناسۀ مو و چشمانِ یک شخص: کارین – مادر برگمان-. ما هنوز کارین را ندیدهایم اما به محض مواجهۀ دوربین با عنوان (مو: نقرهای/ چشمها: قهوهای روشن) نتهای موسیقی به صدا در میآیند. نتهایی که با خود حیات آورده و رهسپارِ خاطراتِ کارین، از چشمیِ دوربین میشوند. تاثیر و کارکرد موسیقی چنان است که در «صورت کارین» روی هرچه بر تصویر میآید جانی دوباره میگیرد و میبخشد. سپس دیزالوی از نوشتۀ کاغذِ مشخصاتِ چشم و موی کارین، به عکس سه در چهار او. گویی هرآینه موسیقی با دیزالو عجین میشود تا پله پله از پس همدیگر، وجود کارین را – با تصاویر –احضار کند. کارین – که هنوز برایمان خاص نشده – طوری به نظر میرسد که گویی باد سردی در سراسر صورتش وزیده است. موهای بالای پیشانیِ کوتاه فراخش به عقب، شانه شده و خاکستریِ تیره است. دهانش با تردید لبخند میزند. همچنان که صورتِ کهنسالِ او دارای وقاری خاص و متانتی رنج کشیده است.
تصویر با کاتی سریع – نه فیدی تدریجی – با جملاتی میاننویسی خبر از آن میدهد که دراصل عکس گذرنامۀ کارین را زوجی درست چندماه قبل از مرگش پیدا کردهاند. حال کمکم کارین برای ما، با مشاهدۀ او پس از وفاتش، خاص میشود. این گزاره را گویی دوربین -برگمان- تاب نمیآورد و مجدد به عکسِ سه در چهار کارین باز میگردیم؛ اما این بار دوربین به سمت صورت او زوم میکند. زوم، تصویر کارین رااز مدیوم-کلوز بدل به کلوزآپ میکند. چنان نزدیک که از جوانب و چارچوبِ قابِ عکس گذر میکند تا کارین را از پس عکسِ بازیافته شده، بازیابد. روی صورت کارین درنگ میکند و رنگدانه و پرشهای اپتیکالِ تصویر چنان مینمایند که چینِ گونه و ابروانِ کارین درحال لرزشند و هرآینه کارین ابرو گشوده و به جنبش و حرکت در میآید. آرزویِ دستنیافتنیِ برگمانی که پیشتر به جنازۀ مادر خیره میشد تا از او جنبش و حرکتی پدید آید و اورا از کابوسِ مرگ خود - مادرش - نجات دهد. اما چنین نشد؛ پس این برگمان است که با پرش رنگدانههای تصویرش با کابوسش کلنجار میرود.
تصویر با سرعت فید میشود. در تاریکی همچنان تکنوازیِ موسیقی، از نتهای پیانو جریان دارد. گویی موسیقی دوربین – برگمان - را وا میدارد تا به جستجویِ سیمایِ شادابِ مادر خود به جستجو برود. تصویر روشن میشود به نمایی نزدیک از درهای تزئینیِ آلبوم عکسهای خانوادگی، که با جریانِ نتهای موسیقی سینک شده و دستی آنهارا باز میکند. با تورق هر صفحه از آلبوم عکس نتهای پیانوی به آرامی رقص نرمِ همچو بالرینها، به توالیای موزون به رقص در میآیند. رقصی که با چندنمای پیوسته از عکسهای پیشینانِ و اقوام و اجداد برگمان توالی مییابد. عکسهایی از آتلیه سینماتوگرافِ استکهلم تا آتلیه سینماتوگراف اوپسالا که برگمان آنهارا با کاتهایی تضاربی رد میکند. گویی دنبال شخص خاصی میگردد. به قسمت ویژۀ Hoffotograf Hedemora که میرسد اندکی درنگ رخ میدهد؛ در سکوتی ممتد.
حال که عکسهای مادر خودرا یافته است، با دیزالوی از بروشور Hoffotograf Hedemora به عکسی سه در چهار میرسد که کارین خردسال را نشان میدهد. موسیقی نیز به محضِ ظهورِ دیزالو اورا تنها نگذاشته و جان میگیرد. گویی هربار که دوربین – همچو چشمان برگمان – با عکس کارین رودررو میشود، موسیقی ضرباهنگِ دلتنگیِ خودرا مینوازد. دختری رداپوشیده، کوچک و تپل که کلاه لبهداری سپید بر سر دارد و خیره به دوربین است. در چشمانش بُهتی پرشور و حیرتی خاموش از چراییها موج میزند. پیچیده در آداب و سننِ اقوام، باد به غبغب انداخته و محصور لباسها شده. او سعی میکند جدی باشد. کات به عکسی دیگر از او که بزرگتر شده است. با تِلی موهای پرپشت خودرا عقب داده و لباسی با دامنی چینچین، متناسب با سن کودک خود به تن دارد. سمت چپ قاب، عکس پدر او، سه رخ دیده میشود، که به نقطهای همقرینِ جهتِ کارین – که همچنان خیره به دوربین است – نگاه دارد.
دختری بابایی که محبوب دل اوست. آنطورکه حتی عکس کوچکِ پدر، روی رومیزی نیز نشان از توجۀ نامحسوس پدر به کارین دارد. عکس دیگری با دیزالو ظاهر میشود. از کارینِ خردسالی که حال موهایش را پسرانه کوتاه کرده است. حال سمتی که عکس پدر قرار داشت، خالیست و در سمت دیگر، گربهای همتراز با جثۀ کارین قرار دارد. یک سرگرمی؛ و همچنان چشمان کارین بااینکه قوۀ پرشورِ کودکی درونش غلیان دارد اما گویی آن شور و حرارت را عمدا پشت چشمانش حبس میکند. دوربین با زوم-اوت به عقب میرود و چشم را به هالهای بیضی شکل و سفیدِ دور کارین و گربه جلب میکند. او تنهاست و فقدان حضور پدر را –بعنوان تکیهگاه – یک گربۀ ژست گرفته –بعنوان رفیق و همبازی – گرفته است. با همان هالهای که از پوستر فیلم به تمامیِ عکسهای کارین، تسری مییابد.
از دیزالو به عکسی دیگر، دوربین کارینِ نقطه شده را در همان مختصات قاب، به کارین در میان همسن و سالانش پیوند میزند. دختری مدرسهای با دوستانش در مدرسۀ دخترانۀ عمه روزا؛ سال 1890. کارین از فشار در پیچش است. او یک پیشبندِ بزرگِ برودریدوزی برتن دارد اما دوستانش پیشبندِ اورا ندارند. همین مسئله ناخواسته اورا در عکس خاص میکند. با دستانی به نرمی روی یکدیگر گذارده شده و مونالیزایی. سری خم شده متمایل به چپ، با کمری قوزکرده و صورتی مغموم و معذب. از سختگیریهای عکاس برای ژست گرفتن است یا از چیزی دیگر؟ عکس بعد، بیدیزالو به کارین کات میزند که میان دو زنِ نشسته بر صندلی – گویی مادر و عمهاش - ایستاده است تا همقد آنها شود. دختری [با استایلی] چخوفی، مشتاق و اسرارآمیز و استوار در بلوز سفیدِ نقشدار گرانبهایی با برشهایی به سبک روسی.
عکس بعد، نمایی از کارینِ بالغ شده است که برگمان با تمرکز روی خطوط چشمها، بلوغِ کارین را با دیزالو در گذرزمان نمایان میکند. چنانکه چشمهای کارینِ خردسال در عکس پیشین – که راس تصویر است- به محض دیزالوشدن با چشمهای کارینِ بالغ شده در عنفوانِ دورۀ جوانی در عکس بعدی – که کمی بالاتر از راس تصویر است- چنین دلالت میکند که چشمان او و گسترۀ نگاهش کمی بالاتر و بازتر شده است. اینگونه برگمان با یک دیزالو، به زیبایی کارین را به بلوغ میرساند. اگر با برهمنمایی این دوعکس، در مرکزیت و محوریتِ چشمهای کارین تغییری صورت نمیگرفت، ناخودآگاهْ استنباط حسیِ ما از این دو عکس تغییر مییافت. گویی با همان دامنۀ نگاه کودکانهاش بیهیچ تغییری بزرگ شده است و صرفا جسمش رشد کرده است. اما برعکس؛ تغییر مرکزیت چشمها در راس کانونیِ تصویر، رشد کارین را فراتر از بلوغ جسمی-جنسیِ او نشان میدهد. با صورتی لاغرتر از کودکی. پرستاری جوان در اونیفورم، زنی واجد شرایط حرفهای، مصمم و مطمئن. سر او دیگر –مانند کودکی- کج نیست. نامحسوسیِ دنیای خیالینِ کودکی را کنارگذاشته و بر مدار زندگی در واقعیتِ پیرامون، سرش محکم و استوار نقش گرفته است.
سال 1911، دوربین از انتهای بازوی او بالا میآید و به نمای کلوزآپِ او میرسد. کمی بعد، دیزالوی از کلوزآپ او به خانۀ ییلاقی در اورسا زده میشود. [دقت کنید] همان ویلایی که در «ساراباند» عکسش را میبینیم. ویلایی اجدادی که یوهان پس از ثروتی که از عمۀ دانمارکیاش بدست آورد، آن را خریده بود. گویی آن ویلا تا آخرین اثر برگمان همچنان در ضمیر ناخودآگاه او پابرجاست. از اینرو برگمان با دیزالوی که از نمای کلوزآپ کارین به نمای اکستریم لانگ شاتِ آن کلبۀ ییلاقیِ محصور شده در دل جنگل، با زومی نرم، میکند؛ در مخاطب نوعی حس ابتعاد، دوری، دلتنگی و گمگشتگی از خانه را پدیدار میکند. گویی کارین در ژرفای باطن و اعماقِ احساساتش، خود را در خانهای دور افتاده، پابند به زادگاهش مثل یک زندانی، تک افتاده حس میکند. تا دیزالوی که این دو عکس را بهم پیوند میدهد، نقطۀ عزیمتی باشد برای کارین از پرترههای آزاد و مجردگونۀ خود به خانهای که نشانۀ آغاز زندگی زناشوییِ اوست. این اولین دیزالوی است که از صورتِ کارین به یک منظره فرجام میپذیرد.
سکوت. روایت به سمت دیگری میرود و این بار از کودکی اریک (پدرِ برگمان)، تنها پسر خانواده شروع میشود - که به تازگی پدرش را از دست داده است. از دست دادنِ پدر، ناخواسته اریک را وابسته به مادر و مادر را وابسته به او میگرداند. از این رو برگمان در نمایی توشات، نیمصورتِ اریک را با نیمۀ ناهمسویِ صورتِ مادرش، پیوند میزند. دوربین برگمان، بسرعت به ازدواج اریک و کارین، با سلسله عکسهایی تک نفره از کودکیِ پدر میرسد و از دل ساخت و پرداختِ جمع، نما را از مستر-شات به مدیوم-توشات و کلوزآپ هدایت میکند. گویی اریک در کودکی، درمیان جمعهای زنانه هم تنها بوده است و همصحبت نداشته است.
نوای موسیقی به محض بلوغ و فرارسیدن ایامِ جوانیِ اریک بیرمق میشود تا به نمایی از مدیوم-شات به کلوزِ اریک میرسیم. عکسی سلطهجو، جوان و پرشور که در چشمانش حس تحکم و تشدید قوا گرفته است. به پیرایش صورت خود رسیده است. اریک در جامۀ یک کشیشِ منضبط و قانونمند، موهایش را بسمت چپ شانه زده است و با پلکهای نیمه افتاده به دوربین خیره است. اما افتادگیِ پلکها – به مثابۀ تحکم – هنوز سبب سکوت (خفگیِ موسیقی) نشدهاند – که بزودی میشوند-. نما با دیزالوی، حین زوم-این از اریک، به لباس رسمی، یقهدار و یکپارچۀ مشکینِ کارین میرسد. با دکمهای سفید روی آن. برهمنمایی دوتصویر چنان است که دکمۀ لباسِ کارین، روی صورت و چشم اریک میفتد. انگارهای از نگاه و تفکرات بستۀ او به زندگی.
در عکس بعدی، خانوادۀ نامزدِ کارین، در اولین فرصت به دیدار با خانوادۀ کارین میآیند. قاب عکسی چندنفره و متراکم، شامل هشت نفر در قاب که چهارنفر آنها نشستهاند. کارین و اریک هم، در گوشه سمت راستِ قاب نشسته اند. هردو کمی به سمت دوربین قوز کرده اند. کات به نمای دونفرۀ آن دو. سپس به کات نمای کلوزآپی از صورتِ اریک که در سیمایش نوعی پوزخند و رندی دیده میشود. با بینیِ پهنی که سایۀ کلاه لبه دارش سمت راست صورت اورا سایه انداخته و باعث میشود که ما تصویر دقیقی از نیمِ دیگر چهرۀ او نداشته باشیم.
سپس دوربین از کلوزآپ صورت اریک، به صورت کارین کات میزند. اندکی درنگ روی سیمای معصوم و لبخندِ نهان او. کاتی دیگر که شخص دیگری را به قابِ کارین مضاف میکند. مردی متمایل به کارین، با ریشی اصلاح شده و پروفسوری، با استایلی بسان «امیل زولا»، درشت اندام و عینک به چشم، که پیکرهاش بر پیکرۀ کارین فرازمند است و برتری دارد. او پدرِ کارین است. دوربین مجددا از همان عکس، کات به نمای دونفرۀ دیگری در امتداد همان مسیر میزند. این بار چهرۀ کارین به دو نیم تقسیم شده و نیمی از چهرۀ کارین از قاب حذف میشود. کارین حالا متعلق به دو خانواده – در نقشهای همسر و دختر - است. تعلقی انفعالی و جمعمحور که او را به گوشۀ کادر میراند.
از طرفی زنی میانسال، درشت جثه و سفیدپوش با کلاهی توری وارد قاب میشود. با صورتی ملیح که درحال تبسم است. او مادر کارین است و رابطهاش با شوهرش مبتلا به انفصال است. انفصالی مردسالار که مرد را به دخترش، نزدیکتر از همسرش میکند. در این میان، در همان نمای دونفرۀ پدر و مادر کارین، تصویر پائین تنۀ مرد دیگری در پشت مادرکارین به چشم میخورد. زنی در فاصلۀ اندکی از شوهر - و نبود اتکای جسمی به او- که در این میان پیکرۀ نیمتنۀ مرد دیگری –بعنوان شخص ثالث- خلأ عکس را پر میکند.
کات به نمایی دیگر. نمایی استادانه از درک شهودیِ هردو. نامزد او – اریک – در اولین اونیفورم کشیشی، پشت میزی نشسته و گرم کتاب است. کارین هم با کاردستیاش که در مقابل خود روی میز گذاشته، کنار او نشسته و لباسی را برودریدوزی میکند. اندکی رو به جلوست و با چشمانی مظلوم خیره به دوربین است. نور از بالا میآید به همین علت بر چشمهایش که سیاه و درشتند سایه میاندازد. سایههایی که انگار گودیِ زیر چشمانش هستند. همین سایهزنی، حس غریبی از تنهاییِ او در فیگورِ قوزکرده و چشمانِ مهجورش بیان میکند. دو گوشهنشین بدون هیچ مرز مشترکی که آن دو – اریک و کارین – را به همدیگر وصل کند. بکگراندِ کارین ساده، بیحالت و تکرنگ است. مثل یک عکس با ابعاد تقریبیِ 4:5 که میان حجم انبوهی از سیاهی محصور شده است. تضاد روشنی و تیرگیِ بکگراند، جهان کارین را از جهانِ اریک متمایز میکند. اریک اما بکگراند ندارد. پشتش تخت و خالی است و بخشی از دستانش به درون قابِ کارین هم تجاوز کرده است.
خبری از موسیقی هم نیست و سنگینیِ فضایِ درون عکس، به بیرون حلول کرده است. دیزالو به نمای نزدیکی از «اریک» که خیره به کتاب است و حرکتِ آرام دوربین از صورت او به دستانش. دوربین به نرمی مسیر عمودیِ خویش را وقتی به دستانش میرسد، افقی کرده و حرکتش را به سمت راست ادامه میدهد. هنوز به دستانِ باریک، سفید و ظریفِ کارین نرسیده که طنینِ تک نتهای پیانو به گوش میرسد. گویی این همحسیِ برگمان، از مدخل موسیقی است که هربار دوربین به مادر او، کارین، میرسد؛ با گذر از روی اریک، سبب همذاتپنداری با [تنهایی] کارین میشود. حلقۀ ازدواجِ کارین بر دست او خودنمایی میکند. (حلقهای که یکبار برگمانِ جوان در رودخانۀ نزدیک خانهشان پیدا کرده بود.)
دوربین از حلقۀ ازدواج او بالا میآید و به سنجاقِ سینۀ او میرسد. انگار حلقۀ ازدواج همان سنجاقِ سینهای شده که گویی راه گلویش را بسته و سینهاش را فسُرده کرده. لباسی با یقۀ سفیدِ توریشکل و دوردوزی شده. کارین با چشمانی غمزده، تنها و مظلوم به دوربین نگاه کرده و اندوهش را درونریزی میکند. کات به نمای نزدیکی از دستانِ باریک و حلقۀ ازدواج او؛ سپس سنجاقِ سینۀ نسبتا تخت او؛ و مجددا صورتِ اندوهگینش. کلوزآپ دوم از چهرۀ کارین، روشنتر از قبلی است. موسیقی مجددا محو شده و از نمای بستۀ چهرۀ کارین- که خیره به دوربین است - به نمای بستۀ چهرۀ اریک – که مشغول مطالعه است – کات میزند. درنگ روی صورتِ اریک، نت هارا به جنبش وا میدارد و این واداشتگی، منجر به نمای اکستریم کلوزی از سهرخ بالایِ صورت کارین میشود. نمایی که در راس آن چشمان – و نگاهِ - منتظر کارین ملاک است. انتظاری دوسویه که توالی کاتها معنایی دوبُنی به آن داده است. انتظاری از چشمانِ بیعلاقه و بیتوجه اریک، و انتظاری درونی که کارین پس از دریافتِ بیمهری از جانب اریک، آن [حس] را با چشمیِ دوربین درمیان میگذارد.
دریافت این بیمهریها، سبب میشود که کارین، پس از زادنِ سه فرزند – دَگ، اینگمار، مارگارتا – با ارتقای شغلی و وجاهت اجتماعیِ اریک، خودرا میانِ عکسهای خانوادگی مستتر کند. برای همین عکسهای میانسالی و رو به فرتوتیِ کارین، همگی دسته جمعیاند و چشم درون آن عکسها – مثل دوربین برگمان – باید دنبال او برگردد تا سیمای مادر را دریابد. سیمایش بیشتر ناظر میشود و مردد تا اینکه خندان باشد. از مهمترین و معدود عکسهایی (که بقول خودِ برگمان در فانوس خیال) مادر میخندد زمانی است که او روی یک صندلی دستهدارِ بلندی نشسته است و سگ بزرگی پیش پای او خیره به نقطهای دیگر نشسته است. کارین متأهل شده و سبکبار مینماید.
عکسهای بعدی، در استکلهم کارین پس از اولین بارداری با رهاسازیِ خود بر شانۀ اریک، با لبهایی متورم لبخند میزند. با چشمانی محو که چهرۀ اورا شیرین و مهربان میسازند. زوج جذابی که با توجه بسیار زیاد برای فرزندان در آپارتمانی آفتابگیر در خیابانی آرام در اوسترمالم قرار دارند. با چشمانی که درپس نقاب، با لبخندی رسمی، جواهراتی زیبا، سرزنده و دلپذیر قاب را سرشار از حسی خانوادگی میکنند. اریک خیره به روبرو – نه دوربین – و کارین خیره به [لبان] دَگ است. و کات هایی که دوربین برگمان از تضاد و تناقضِ حسیِ دو چشمِ اریک میگیرد. هرکدام در اکستریم کلوزِ خود. که در ظاهر شاد و موقر است اما در اکستریم کلوز، گویی دوربین به باطنش نقب میزند تا در پس آن شادی، سودایِ چیزی دیگری را بکاود. سودایی که در آن خانواده یافت نمیشود. آیا آنها نقش هایشان را پذیرفته اند و دارند با شور و شوق آن را ایفا میکنند؟ -بعید میدانم-.
عکس دیگری از خندۀ مادر/کارین. او روی پلههای ایوان روی ورومز نشسته و برگمانِ کوچک، حداکثر چهار ساله، روی دامن او جا خوش کرده است. برادرش، دَگ، به نردهها تکیه زده است و چهارسال از او بزرگتر است. از آنجا که رابطۀ آنها درآن سنین چندان مسالمت آمیز نبود، برگمان این سازشِ دیرهنگام را با چسباندنِ تکۀ برادرش به بقیۀ عکس نشان میدهد. گویی یکی از پیشْ عکس را پاره کرده و قسمتِ دَگ را از قسمت برگمان و مادرش جدا کرده است، اما درنهایت آن دو قطعه را – چنان که خط پارگی مشخص «باشد» – بهم چسبانده است. دستهای کارین، کوتاه، توپر، قوی با ناخنهایی کوتاه و پوستهای مردۀ جویده شدۀ کنار ناخن دیده میشوند. مادری گرم و سرد، گاهی خشن و گاهی مهربان که خود برگمان اظهار میدارد که گاهی از نزدیک شدن به او در خردسالی هراس داشته است. حال از اینکه در آغوش اوست خشنود است. خشنودیای که معلول خشنودیِ مادر است. پس حالا چرا او خشنود نباشد؟
هرچه تعداد عکسها بیشتر میشوند، حضور مادر/کارین در عکسها کمرنگتر میشود؛ تا باز به عکسی تک نفره از او در سنین کهنسالی بر بخوریم. او پس از کاشتن قلمههای گیاهی در ظرفی سـفالی، صاف ایستاده است. ایستادنی که رنگ ایام جوانی را ندارد – اما همچنان سرپاست. دستهایش خاکآلود، سرگشته و آویزانند. گویی از خاک – گور –برخاسته اند. معلق میان بودن یا نبودن. خسته، شاید دلتنگ. عکس آخر، همان عکس آغازین است. عکس پاسپورتی که اعتبارش به پایان رسیده بود و محتاج تمدید بوده است. و تصویر از دستهای معلق [و از خاک گرفته شده] او، به عکس گذرنامۀ تعویضیِ کارین، دیزالو میشود. حال کارین - که اکنون از دل زندگیاش برایمان خاص شده– طوری به نظر میرسد که گویی باد سردی در سراسر صورتش وزیده است. موهای بالای پیشانیِ فراخش به عقب شانه شده و خاکستریِ تیره است. دهانش با تردید لبخند میزند. صورتِ کهنسالِ او دارای وقار و متانت خاصی است؛ همچنان که رنجکشیده است.
از طرفی، روایت «صورت کارین» آمیخته با نوعی حسی دیرهنگام، اما زودکشف شدهایست از اعماق احساساتِ برگمان نسبت به مادرش. نوعی حس نوظهور، اخصِّ دوران میانسالی و پسینی از جبران و جایگزینیِ هرآنچه از بودن با مادرش، قدر نادیده است. بدین سبب برگمان با «صورت کارین» در سن شصت و هشت سالگی، درحرکت بسوی تثبیت و تجسمِ دائمیِ صورت اوست. پایانبندی جاودانهاش نیز بر همین اساس است. گرتهبرداری بهترین سالهای زندگیِ کارین، از سیمای بیرمق و کهنسال او در گذرنامهاش (که گویی اعلامیۀ ترحیم اوست).
سیالیت از تمامِ عکسهای جوانیِ کارین – نه پیریاش - که در سکوتِ محض (جایی که دیگر موسیقی که نشانگر استمرار و امروز است، وجود ندارد) با دیزالوی سریع، یکی پس از دیگری پدیدار و ناپدید میشوند (همچون گذری ذهنی - یا گذر زمان ). تا درنهایت برگمان تنها عکسهایی را که در آن مادر/کارین شاداب بوده و لبخند بر لب داشته را ابدی و جایگزین واقعیتِ روزش بکند. موسیقی نیز – که گفتیم نشانهای از زمانِ حال و استمرار آن تداعی میشود – در دستچینسازیِ عکسهایِ شادابیِ کارین، جان میگیرد تا این رسالتِ نتها باشد که تب و تاب زندگیِ کارین، در زندگیِ برگمان، همچنان نبض زند. «صورت کارین» روایت یک پرترۀ از یاد رفته ایست که برگمان از دل عکسها، آن پرتره را مجددا باز مییابد، تا با احضارِ دائمی او میان قابهای سینما، دیگر هرگز از یاد نرود. اینگونه برگمان بهترین لحظاتِ زندگیِ اورا، جبرانِ زندگیِ او و زندگیِ خود میکند- تا برای همیشه اورا برای خود زنده نگه دارد-.
نویسنده: آریاباقـری
تاریخ: 20 خرداد 1402